امشب داشتیم از شهر کتاب بیرون می اومدیم، من تو یه دستم کیسه ی کتابایی که خریده بودم، بود و با دست دیگه م دست آریاجون رو گرفته بودم. چند قدمی مونده بود به در خروجی برسیم، که آریاجون دستش رو از دستم آزاد کرد و به سرعت دوید سمت در. در، که اتوماتیک بود، سریع باز شد و آریاجون پرید بیرون ... همون لحظه تنها چیزی که یادم میاد این بود که یه موتور هم داشت با سرعت از اونجا رد می شد. فقط تونستم جیغ بزنم و آریا رو سر جاش میخکوب کنم... خدا رو شکر، تو یه فاصله ی بسیار کمی از موتور، آریاجون متوقف شد... اما قلب من کف زمین بود... دست و پام به طرز عجیبی می لرزیدن و تموم بدنم از استرس، خیس عرق شده بود... از همون موقع قلبم داره با یه ...